به یک مشت گل در کف دستم خیره میشدم و فکر میکردم به چه چیزی تبدیلش کنم، شایسته است؟ لابد حس خدا را داشتم وقتی به گل بازی نشست و آدم را ساخت مع ...
به یک مشت گل در کف دستم خیره میشدم و فکر میکردم به چه چیزی تبدیلش کنم، شایسته است؟ لابد حس خدا را داشتم وقتی به گل بازی نشست و آدم را ساخت معلوم نبود برنامه ای برای ساختنش داشت یا خودش را تسلیم افسونی کرده بود که به وقت ساختن چیزی سازنده را در بر می گیرد و نتیجه اش شده بود انسان نتیجه اش شده بود من دانیال آتوش اوهانیان، آرتوش و اریس شده بود پسر اوتستیک همسایه یا شاید چند روز بعد که کارم خشک میشد و نوبت لعاب کاری بود، حس پدر ژپتو را داشتم وقتی آنچه ساخته بود و رای تصورش بر او و جهان تاثیر گذاشت وقتی فارغ شد از ساختن و به تماشایش نشست و اولین چیزی که با خودش گفت این بود: خدایا آیا این را من ساخته ام؟ هیچ نمی شناسمش و در همان لحظه یک جدایی شیرین بین خودش و حاصل کارش را تجربه کرد. دست پرورده اش به محض کمال یافتن چیزی شده بود و رای او آنچه ساخته بود، دیگر بخشی از وجودش نبود. تشخص یافته بود و انگار در سایه این تشخص، جهان را گسترش داده بود جهان امروزی که در آن حاصل تمام شده کار هنرمند وجود داشت، بزرگ تر از جهان دیروزی بود که هنوز حاصل تمام شده کار هنرمند در آن نبود.
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.