دلتنگ زادگاهش، بيزار از تبعيدگاهش، خشكي جزيره را روز به روز كوچك تر احساس مي كرد و آبهاي بي كران گرداگرد آن را پهناورتر. جزيره ي مرگ، قفسي ...
دلتنگ زادگاهش، بيزار از تبعيدگاهش، خشكي جزيره را روز به روز كوچك تر احساس مي كرد و آبهاي بي كران گرداگرد آن را پهناورتر. جزيره ي مرگ، قفسي هر روز تنگ تر بود و پسر بالنده اش، كوچك پرنده اي سرگشته تر. "دايدالوس"، فرداي آزادي را اميد بسته بود اما چگونه؟ نه آن خشكي راه به جايي داشت و نه از دريا گذر مي توانست كرد...
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.