در آفتاب کم رمق آخرین جمعه زمستان، مرد جوان چوقا پوش، گرگی را با بند چرمی و دهنه آهنی در باریکه راه پوشیده از برف، میکشاند. او که خورجینی ...
در آفتاب کم رمق آخرین جمعه زمستان، مرد جوان چوقا پوش، گرگی را با بند چرمی و دهنه آهنی در باریکه راه پوشیده از برف، میکشاند. او که خورجینی هم بر دوش داشت، عازم شهر آسا بود. آبادی پر جمعیتی که مرکز حکومت نشین ۸۰ پارچه روستا بود. دو مرد قاطر سوار، آنها را همراهی میکردند. نوروز و گرگ تا صبح نخوابیده بودند. گرگ در رهایی از تله و نوروز از شوق رسیدن به آرزویی که سالها در انتظارش بود. او سرمست از گیر افتادن گرگ، هر چند قدم، دهنه را سفت میکرد و با چوب، ضربهای بر کمر حیوان میزد. گرگ خرناس میکشید و حجمی از کف خون آلود از پوزهاش بیرون میریخت. بدین سان، خطی سرخ بر راه پوشیده از برف کشیده میشد.
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.