در بخشی از این کتاب آمده است: «درد و لذتی شگفت دویده بود به تار و پود جان عزیز و حسرتی تمامنشدنی در رگهایش جاری بود. بیحرکت روی زیلوی کف ...
در بخشی از این کتاب آمده است: «درد و لذتی شگفت دویده بود به تار و پود جان عزیز و حسرتی تمامنشدنی در رگهایش جاری بود. بیحرکت روی زیلوی کف اتاق به جا مانده بود و جور خاصی نگاه میکرد. انگار با کوچکترین تکانی، همه آن حال و احساس نابود میشد و از دست میرفت. پریا بیشتر از آن نتوانست صبر کند. هجوم آورد و عزیز را تنگ در آغوش کشید. عزیز حس کرد خنکایی باورنکردنی به سر و صورت و همه وجودش پاشید. بیآنکه کلمهای بگوید، همانجا که بود، دراز کشید و چشم به دیرکهای سقف فرو بست…»
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.