داستان،
هميشه فكر مي كنم كه يك نفر راسال ها پيش كشته ام و او را با همين دست هاي ساكت خودم در يك جاي دور در خاك هاي نمناك در يك گوشه دنج كه پاه ...
داستان،
هميشه فكر مي كنم كه يك نفر راسال ها پيش كشته ام و او را با همين دست هاي ساكت خودم در يك جاي دور در خاك هاي نمناك در يك گوشه دنج كه پاهاي هيچ كس به آنجا نرسيده دفن كرده ام. هميشه به همين فكر
مي كنم. اما نمي دانم كه چرا تصوير موهاي بلند آن زن كه از خاك بيرون مانده و مثل ماري در لا به لاي خاك هاي نمناك خزيده بود از خاطرم محو نمي شود. گفتم زن. چرا زن! خودم هم نمي دانم كه چرا هميشه وقتي اين داستان را براي ديگران تعريف مي كنم بي اختيار نام زن بر زبانم جاري
مي شود؟
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.