لنگه جوراب قرمز به تنهايي روي بند رخت نشسته است. از بس كه حوصله اش سر رفته بود آه كشيد. نسيم، آه لنگه جوراب را شنيد و گفت: چه شده؟ چرا آه مي كش ...
لنگه جوراب قرمز به تنهايي روي بند رخت نشسته است. از بس كه حوصله اش سر رفته بود آه كشيد. نسيم، آه لنگه جوراب را شنيد و گفت: چه شده؟ چرا آه مي كشي؟ لنگه جوراب گفت: بس كه اينجا نشستم خسته شدم. آخر پس كي خشك مي شوم؟ نسيم گفت: اين كه غصه ندارد. الان خودم خشكت مي كنم. نسيم جوراب را برداشت و برد، از اين طرف به آن طرف و هي او را رقصاند. لنگه جوراب هم خنديد...
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.