داستان تخیلی برای كودكان.
آن روز كه مادربزرگ سرفه می كرد، زمستان بود. یك چهارشنبه سرد آخر هفته بود. كنار تخت خواب مادربزرگ یك شیشه ی خالی ...
داستان تخیلی برای كودكان.
آن روز كه مادربزرگ سرفه می كرد، زمستان بود. یك چهارشنبه سرد آخر هفته بود. كنار تخت خواب مادربزرگ یك شیشه ی خالی شربت سینه در جعبه ی آن بود. یك درخت كاج در حیاط خانه ی ما بود كه من و مادربزرگ از صبح تا غروب آن را نگاه می كردیم...
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.