داستان،
موش كوچولو وقتي راه مي رفت سرش را بللا مي گرفت و آسمان را نگاه مي كرد و بيشتر وقت ها زمين مي خورد و بعد داد مي كشيد. يك روز وقتي كه س ...
داستان،
موش كوچولو وقتي راه مي رفت سرش را بللا مي گرفت و آسمان را نگاه مي كرد و بيشتر وقت ها زمين مي خورد و بعد داد مي كشيد. يك روز وقتي كه سرش بالا بود و راه مي رفت ناگهان به چيزي خورد و افتاد. سرش با چوب آن چيز زخمي شد، گرد و زرد رنگ بود و پوستش مثل گردو سفت نبود.
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.