رمان فارسی.
«بلند شدم رفتم از لا به لای تکه پارچه های رنگارنگ راه باز کردم و از اتاق بیرون زدم از میان عوعو سگ ها، صدای گوسفند ها و گاو ها به ...
رمان فارسی.
«بلند شدم رفتم از لا به لای تکه پارچه های رنگارنگ راه باز کردم و از اتاق بیرون زدم از میان عوعو سگ ها، صدای گوسفند ها و گاو ها به میان آبادی رسیدم که صنم را دیدم. بزغاله تازه زایی را بغل کرده بود و از میان در باز آغل نگاهم می کرد. هر بار می دیدمش مهرش بیشتر به دلم می افتاد. آرزو می کردم کاش تنها ما دو نفر در این آبادی بودیم، نه مأموریتی بود نه عصا و کلاه و نه کلارکی در لندن.»
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.