داستان فرانسوی برای نوجوانان.
مادرم گریه می کند و پدرم به من بدوبیراه می گوید؛ یا برعکس! در چنین شرایطی به آن ها چه می توانم بگویم؟ ...
داستان فرانسوی برای نوجوانان.
مادرم گریه می کند و پدرم به من بدوبیراه می گوید؛ یا برعکس! در چنین شرایطی به آن ها چه می توانم بگویم؟ هیچ. نمی توانم چیزی بگویم چون همین که دهانم را باز کنم همه چیز بدتر می شود. آن ها مثل طوطی فقط یک جمله را تکرار می کنند: درس بخون! درس بخون! درس بخون! درس بخون! باشد فهمیدم، آن قدرها هم خنگ نیستم! من هم می خواهم درس بخوانم اما دلزدگی نمی گذارد! انگار در مدرسه چینی حرف می زنند؛ هرچه می گویند در سر من فرو نمی رود. یک گوشم در است و گوش دیگرم دروازه. من را پیش میلیاردها دکتر بردند برای چشم، گوش و حتی مغزم. نتیجه ی این همه وقت تلف کردن این بود که من مشکل تمرکز دارم. چی؟؟؟ من خودم خوب می دانم دردم چیست، فقط کافی بود ازم می پرسیدند. من هیچ مشکلی ندارم. فقط از آنجا خوشم نمی آید ...
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.