ساحل دریا صخرهای بود. با احتیاط نشستند روی صخرههای سرد و سخت. دریای مقابلشان سیاهی بیانتهایی بود که هرازگاهی خطی از کف سفید رویش دید ...
ساحل دریا صخرهای بود. با احتیاط نشستند روی صخرههای سرد و سخت. دریای مقابلشان سیاهی بیانتهایی بود که هرازگاهی خطی از کف سفید رویش دیده میشد. آسمان هم دست کمی از دریا نداشت. تنها گاهی، اگر باد میتوانست انبوه ابرها را پس بزند، تکهای از ماهِ لاغر پیدا و ناپیدا میشد. زن نگاهی انداخت به دریا، بعد به آسمان، که هر دو غرق در تاریکی بودند. سر گرداند سمت مرد. صورت مرد در تاریکی گم بود. مرد سرش را چرخانده بود و آنسوتر را میپایید.
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.