رمان نوجوان. رسول بی معطلی در چاله رفت. مراقب بود لباسش به دیواره چاله نگیرد. قسمتی از دیواره تو رفته بود و تاقچه ای بود برای گذاشتن چراغ سی ...
رمان نوجوان. رسول بی معطلی در چاله رفت. مراقب بود لباسش به دیواره چاله نگیرد. قسمتی از دیواره تو رفته بود و تاقچه ای بود برای گذاشتن چراغ سیار و آچار. هوای چاله خنک تر بود. با چشم کسی که از زبان مدیر در باره ی چاله شنیده بود نگاه کرد. آشکار بود که نمی شد این چاله را با اتاق مدیر که پر از تابلوهای افتخار و لوازم التحریر طلایی بود مقایسه کرد یا با آن اتاقی که در خانه ی وکیل از لای پنجره دیده بود. این جا نه کاپ و مدال ها و خودنویس های طلایی وجود داشت و نه پرده ای حریری و تمیز که با باد ملایم تکان تکان بخورد تا حس خوشایندی به بیننده دست بدهد. این جا همه چیز سیاه و چرب بود و بوی غلیظ روغن می داد و هرگز قادر نبود روی پاکیزه گی ببیند. اصلا پاکیزه گی در این مکان که برای تعمیر ماشین های سنگین بنا شده، آن هم نه ماشین های سنگین معمولی، که ماشین های سنگین نظامی، بی معنا به نظر می رسید. رسول از این دریافت خود افسرده شد. چاله جای مطلوبی نیست و پدرش لابد عمری را در چاله ها گذرانده. در چاله های تاریک ...
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.