داستان،
معلم داشت از دهكده مي رفت و همه از اين رفتن ناراحت بودند. آسيابان درشكه خود را كه سايه بان داشت به معلم داد تا اسباب هاي خود را در آ ...
داستان،
معلم داشت از دهكده مي رفت و همه از اين رفتن ناراحت بودند. آسيابان درشكه خود را كه سايه بان داشت به معلم داد تا اسباب هاي خود را در آن بگذارد و تا شهري كه بايد در آن زندگي كند ببرد. كشيش رفته بود تا غروب بر نمي گشت چون او از تغيير خوشش نمي آمد. معلم پيانويي داشت كه نواختن آنرا هم فراموش كرده بود و فقط در زمان اسباب كشي برايش دردسر درست مي كرد.
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.