داستان،من يكروز گرم تابستان، دقيقا" يك سيزدهم، حدود ساعت سه ربع كم بعد ازظهر عاشق شدم. آن رور مثل هميشه با فشار زور و تهديد با خواهرم به زير ...
داستان،من يكروز گرم تابستان، دقيقا" يك سيزدهم، حدود ساعت سه ربع كم بعد ازظهر عاشق شدم. آن رور مثل هميشه با فشار زور و تهديد با خواهرم به زيرزمين رفتيم تا خواب بعدازظهر كنيم. در گرماي تهران خواب بعدازظهر براي بچه ها اجباري بود. ولي آنروز مثل هميشه ما منتظر بوديم تا پدرم به خوابش ببرد تا به باغ بريم و بازي كنيم.
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.