داستان درباره ي پسر جواني است به نام بهمن كه دانشجوي رشته جامعه شناسي است. او يك بعد از ظهر بعد از تعطيلي دانشگاه به ديدن دايي اش رفت و زمان ...
داستان درباره ي پسر جواني است به نام بهمن كه دانشجوي رشته جامعه شناسي است. او يك بعد از ظهر بعد از تعطيلي دانشگاه به ديدن دايي اش رفت و زمان بازگشت به ساندويچ فروشي رفت تا غذا بخورد. همانطور موقع غذا خوردن كه به مردم در داخل مغازه نگاه ميكرد چشمش به دختري لاغر و زيبا با موهاي بلند افتاد كه نامش "سارا" بود و دائم به در رستوران نگاه ميكرد. بهمن پيش او رفت تا با هم صحبت كنند. بعد از صحبت كوتاهي دوتايي شروع به پياده روي كردند. سارا از بهمن پرسيد كه خانه دارد و وقتيكه بهمن جواب مثبت داد، سارا از او خواست تا اورا به خانه اش ببرد، بهمن متعجب شده بود و نمي دانست چه كار كند.
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.