مادربزرگ همه ي رنگها را مي شناسد. او مي گويد: وقتي چشمانم همه جا را مي ديد، آسمان پر از رنگين كمان بود. مادربزرگ مانند سايه ها راه مي رود. او ...
مادربزرگ همه ي رنگها را مي شناسد. او مي گويد: وقتي چشمانم همه جا را مي ديد، آسمان پر از رنگين كمان بود. مادربزرگ مانند سايه ها راه مي رود. او معني خورشيد را مي داند و مي گويد: وقتي چشمانم غروب كردند، شب اين قدر تيره و تار نبود. او آخرين باري كه خورشيد را ديد به ياد دارد و مي گويد: آن روز براي هميشه شب شد و ديگر روز نيامد. او با صداي بلند به نوه ها كه دور و برش بازي مي كنند مي گويد: آي سبزها، الان شب است يا روز؟ ماه را بر لب خانه مي بينيد؟...
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.