پنجره را بست و پرده را كشيد. روشنايي آن طرف ماند. تاريكي بيخ گلوي او را گرفت و گفت: خفه ات مي كنم. توي تاريكي دست و پا زد و طوري كه كلافه و عاصي ...
پنجره را بست و پرده را كشيد. روشنايي آن طرف ماند. تاريكي بيخ گلوي او را گرفت و گفت: خفه ات مي كنم. توي تاريكي دست و پا زد و طوري كه كلافه و عاصي باشد، مشتي بر ديوار كوبيد و گفت: ديوار خان، براي مهرباني هم كه شده يك حرف خوب بزن! دلش از ديوار گرفته بود و بغض سنگيني توي گلويش چنبره بسته بود. ناخواسته يك مشت ديگر توي شكم ديوار كوبيد...
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.