داستان تخيلي كودكان. باران مي باريد. چك... چك... چك... پنجره را باز كردم. واي عروسكم زير درخت خرمالو بود. ناراحت و غمگين. بايد همانطور با او حر ...
داستان تخيلي كودكان. باران مي باريد. چك... چك... چك... پنجره را باز كردم. واي عروسكم زير درخت خرمالو بود. ناراحت و غمگين. بايد همانطور با او حرف مي زدم كه دوست داشتم با من حرف بزنند: اگر تو دوست داشته باشي با هم به اتاق مي رويم و اگر بخواهي بازي مي كنيم، آن بازي كه تو دوست داري. عروسك خنديد و پريد توي بغلم. هيچ وقت او را اين همه خوشحال نديده بودم...
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.