اشكان و مرجان ساعت ها بود كه در كتابخانه با هم گفت و گو مي كردند. اشكان كتابي بر مي داشت، نگاهي به آن مي كرد، در جای خود مي گذاشت و مي گفت:
- ك ...
اشكان و مرجان ساعت ها بود كه در كتابخانه با هم گفت و گو مي كردند. اشكان كتابي بر مي داشت، نگاهي به آن مي كرد، در جای خود مي گذاشت و مي گفت:
- كتاب خوبي است، ولي مطلب آن برای من هنوز سنگين است.
وقتي به تاريخ بيهقي رسيد، مرجان گفت:
- من مدتي است كه مي خواهم حكايت حسنك وزير را بخوانم، ولي .....
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.