روزي بود و روزگاري بود. در يك دهكده ي كوچك، نزديك يك جنگل بزرگ، دختري زندگي مي كرد كه هيچ كس زيباتر از او نديده بود. همه دوستش داشتند، اما ما ...
روزي بود و روزگاري بود. در يك دهكده ي كوچك، نزديك يك جنگل بزرگ، دختري زندگي مي كرد كه هيچ كس زيباتر از او نديده بود. همه دوستش داشتند، اما مادربزرگ او را بيشتر دوست داشت. مادربزرگ برايش يك دامن قرمز دوخته بود كه از دامن همه ي دخترها زيباتر بود. دخترك هم آن را هر جا كه مي رفت مي پوشيد. به همين دليل همه او را دامن قرمزي صدا مي كردند...
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.