دستهايش را روي سينه اش گذاشت. از پنجره ي نيم باز به ماه چشم دوخت. پلكهايش را آرام بست. لبخندي زد و به آرامي رفت. من هم اسمش را گذاشتم خاطره. خم ...
دستهايش را روي سينه اش گذاشت. از پنجره ي نيم باز به ماه چشم دوخت. پلكهايش را آرام بست. لبخندي زد و به آرامي رفت. من هم اسمش را گذاشتم خاطره. خميده بود و مهربان. به آرامي روي صندلي چوبي اش مي نشست و با حوصله براي من داستان مي گفت...
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.