بازنويسي: منوچهر كي مرام
پادشاهي بود كه جز شكار كردن كار ديگري بلد نبود. يك روز آنقدر به دنبال شكار خود رفت تا راه را در جنگل گم كرد. از دور ...
بازنويسي: منوچهر كي مرام
پادشاهي بود كه جز شكار كردن كار ديگري بلد نبود. يك روز آنقدر به دنبال شكار خود رفت تا راه را در جنگل گم كرد. از دور نور چراغي را ديد كه نور خانه اي كوچك بود. در زد و داخل شد. او از مرد فقير خواست تا راه را به او نشان دهد ولي پيرمرد گفت كه زنش دارد فرزندي به دنيا مي آورد و فردا صبح او را راهنمايي خواهد كرد. نيمه هاي شب بچه به دنيا آمد و پادشاه ديد كه سه پيرزن سفيد پوش كنار بچه هستند.
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.