داستان،
قاصدك تنهايي بود كه روي خاك نشسته بود. او آرزو مي كرد كه بادي بيايد و او را با خود به گردش ببرد. ناگهان بادي از پشت كوه بيرون آمد و ا ...
داستان،
قاصدك تنهايي بود كه روي خاك نشسته بود. او آرزو مي كرد كه بادي بيايد و او را با خود به گردش ببرد. ناگهان بادي از پشت كوه بيرون آمد و اورا با خود به دشت پر گلي برد. او به گلها سلام كرد و پرسيد كه آنها آنجا چه كار مي كنند و گل ها جواب دادند كه ما منتظر زنبورهاي عسل هستيم تا شيره هاي ما را بمكند ولي خانه آنها از اينجا دور است و نمي دانند كه ما اينجا هستيم. قاصدك گفت كه اگر باد بيايد من آنها را خبر مي كنم.
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.