داستان درباره ي پيرزني است به نام بي بي گل كه در يك غروب بهاري پنجره ي اتاقش را باز مي كند تا عطر گلهاي شمعداني، بهار نارنج داخل اتاقش شود. ا ...
داستان درباره ي پيرزني است به نام بي بي گل كه در يك غروب بهاري پنجره ي اتاقش را باز مي كند تا عطر گلهاي شمعداني، بهار نارنج داخل اتاقش شود. او آنقدر به حياط و نور ماه و گلهاي بهار نارنج نگاه كرد تا در كنار پنجره خوابش برد. او ناگهان از سرما بيدار شد و ديد آسمان پر از ستاره هاي پر نور شده است. او پنجره را بست و رفت تا لباس گرمي به تن كند. او داشت در اتاق راه مي رفت كه ناگهان پايش به جسمي سفت و سخت و سرد خورد. آن چيز بسيار سرد چراغ جادو بود. بي بي گل مي دانست كه اگر دست به روي آن بكشد غول چراغ جادو از آن بيرون خواهد آمد. او اين كار را كرد، اما خبري نشد. براي بار دوم دستي روي آن كشيد كه صدايي از داخل آن شنيد. غول چراغ جادو بود كه به او گفت اين كار فايده اي ندارد چون راه بيرون آمدن يخ زده و بايد چراغ را به چراغ ساز بدهي تا آن را درست كند و اتفاقات بعدي كه براي بي بي گل و چراغ جادو افتاد.
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.