داستان بيانگر عشقي است توام با تيره روزي. راوي، كه پدر روحاني است از چگونگي نجات دختركي نابينا سخن مي گويد؛ دختركي گنگ كه پيش از اين با پير ...
داستان بيانگر عشقي است توام با تيره روزي. راوي، كه پدر روحاني است از چگونگي نجات دختركي نابينا سخن مي گويد؛ دختركي گنگ كه پيش از اين با پيرزني در كلبه اي زندگي مي كرده پس از مرگ او، با پدر روحاني به منزل او آمده است. رفتار اوليه خانواده پدر روحاني، اعتراض گونه است. اما آنان به تدريج با دخترك خو مي گيرند. روزها مي گذرد و دختر در پي عمل جراحي، چشم به دنياي روشن مي گشايد. در حاليكه خانواده كشيش منتظر بازگشت او از بيمارستان هستند با خبر مي شوند كه او در حال چيدن گل در اطراف رودخانه در آب سقوط كرده و او را از مرگ نجات داده اند. پس از آن، وقتي كه پدر روحاني با دختر مواجه مي شود، اين سخن مسيح را از زبان او مي شنود: "چنانچه نابينا بوديد، هرگز گناهي نمي داشتيد."
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.