مهری شب سختی را گذراند. خسته تن و خواب زده از تختخواب بيرون آمد و به طرف در اتاق كشيده شد. كلافه و سرگردان به طرف تختخواب بازگشت كه دوباره نگ ...
مهری شب سختی را گذراند. خسته تن و خواب زده از تختخواب بيرون آمد و به طرف در اتاق كشيده شد. كلافه و سرگردان به طرف تختخواب بازگشت كه دوباره نگاهش به عكس افتاد. چشمهای تيله مانند زينل همه جا مراقب او بود. به هر گوشه اتاق كه می رفت، نگاه زينل به دنبالش بود. با خشم و نفرت عكس زينل را كه همچنان با نگاه يخ زده اش به او زل زده بود را از قاب چوبی بيرون كشيد، آن را پاره پاره كرد و در حالی كه شانه هايش از هق هق گريه می لرزيد، تكه پاره های عكس را توی سطل زباله كنار اتاق ريخت و آب دهانی هم بدرقه آن كرد. اين آخرين نشانه و يادگار شوهرش بود. بعد از پنج سال بی خبری و انتظار، هيچ روزنه اميدی برای بازگشت شوهرش نمی ديد و به همين جهت به خود حق می داد كه به سراغ پهلوان برود و او را از عشقی كه در سينه دارد آگاه سازد...
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.