داستان درباره مرد زاهديست كه شهره عام و خاص بود. روزي پادشاه كه نذر داشت، لباس گرانقيمتي كه با جواهراتي تزيين شده بود براي اين مرد پارسا هد ...
داستان درباره مرد زاهديست كه شهره عام و خاص بود. روزي پادشاه كه نذر داشت، لباس گرانقيمتي كه با جواهراتي تزيين شده بود براي اين مرد پارسا هديه فرستاد. در راه برحسب اتفاق دزدي اين لباس را مي بيند و قصد دزديدن آن را مي كند. به خانه پيرمرد مي رود و مي گويد: "من از زهد و تقواي تو بسيار شنيده ام، آيا مرا به شاگردي قبول مي كني؟"
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.