هنوز هم این گوی گداخته و درخشان، هر صبح از شرق بالا میرود و روز میشود و ساعاتی دیگر، از غرب پایین میرود و شب میآید. روزها شب میشوند ...
هنوز هم این گوی گداخته و درخشان، هر صبح از شرق بالا میرود و روز میشود و ساعاتی دیگر، از غرب پایین میرود و شب میآید. روزها شب میشوند و شبها صبح و غبار، خاطرهها را میپوشاند و فراموشی که میآید... همهچیز تمام میشود.
اما نه، نمیخواهم و اصلا! نمیتوانم که آن دیار خونین را فراموش کنم. پلکهایم را رویهم میگذارم، عضلات خستهام را رها میسازم و خواب را صدا میکنم. اما خواب، آمده و نیامده میگریزد. خون به مغزم هجوم میآورد. بلند میشوم، کلید را که میچرخانم، نور به اتاق میپاشد و دست، خودسرانه قلم را میجوید و سپیدی کاغذ را. جوهر راه خود را باز میکند:
هر کس شراب فرقت روزی چشیده باشد
داند که سخت باشد، روز وداع یاران
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.