سعید سرنخی پیدا کرده. از مدتها پیش از آنکه در لندن ساکن و به عنوان مهندس ناظر مشغول کار شود، در عذاب بوده که بر سر دوستش فرهاد در زندان دیز ...
سعید سرنخی پیدا کرده. از مدتها پیش از آنکه در لندن ساکن و به عنوان مهندس ناظر مشغول کار شود، در عذاب بوده که بر سر دوستش فرهاد در زندان دیزلآباد کرمانشاه چه آمد. چطور ممکن است، آنطور که در آن زمان گفته شد، فرهاد در نزاع بین خلافکارهای داخل زندان چاقو بخورد و تلف بشود؟ سعید همیشه به این روایت مظنون بوده. مظنون و گناهبار. مگر خطای او نبود که باعث شد فرهاد از زندان سردرآورد؟ سعید میفهمد نصرالله حاتمبیگی از ایران خارج شده و در وینچستر زندگی میکند. میخواهد برود رودرروی حاتمبیگی بایستد و بپرسد چرا فرهاد را سربهنیست کردند بدون اینکه به خانوادهاش بگویند کجا خاک شده است. راهی وینچستر میشود غافل از اینکه دارد وارد ماجرایی میشود که گذشتهی او را زنده میکند، صنم را.
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.