من از رنج هایی نوشته ام، که هر لحظه، هر ثانیه، نفس های مان را، در سینه ی بی روزگاری مان، خرد می کند. گویی قرار است، در بازی باران و بارندگی ف ...
من از رنج هایی نوشته ام، که هر لحظه، هر ثانیه، نفس های مان را، در سینه ی بی روزگاری مان، خرد می کند. گویی قرار است، در بازی باران و بارندگی فصل های برای همیشه بر باد، آن چه نصیب ورق های کبود تاریخ مان بشود، سیل های ویرانگر باشد، با طعم تلخ یأسی فروخورده!... آیا در آن سوی چکاچک شمشیر های مست، روزنه ای نیست؟
مردم رنج، آینه ای است، که شاید، روزگاری به کار آید...
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.