آن روزها در شهر تبریز مرد ژولیده ای بود که با بقیه ی مردم فرق داشت. او با در و دیوار و سنگها و درختها و گربه ها حرف میزد. گاهی چهره اش با آن مو ...
آن روزها در شهر تبریز مرد ژولیده ای بود که با بقیه ی مردم فرق داشت. او با در و دیوار و سنگها و درختها و گربه ها حرف میزد. گاهی چهره اش با آن موهای انبوه طوری بود که انگار دارد به چیز مهمی فکر میکند. گاهی به سایه ها سلام میداد و لبخند میزد اهالی شهر او را دیوانه ی کم آزاری میدانستند و بعضی ها هم عقیده داشتند که او رازهای پنهان میداند.
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.