رمان فارسی.
بخشی از متن کتاب:
دیگر نمی دانست چه بگوید. به عنوان کلام آخر، فقط گفت: به مادرت گفتم نفرین نکنه؛ ولی تو نفرینش کن... نفرین کن؛ ب ...
رمان فارسی.
بخشی از متن کتاب:
دیگر نمی دانست چه بگوید. به عنوان کلام آخر، فقط گفت: به مادرت گفتم نفرین نکنه؛ ولی تو نفرینش کن... نفرین کن؛ بلکه آروم بگیری. یزدان به امیر حافظ نگاه کرد. اشک در چشمانش موج می زد. حرفی در گلو داشت که نمی دانست بر زبان جاری سازد. لبانش تکان خوردند؛ ولی جز آهی عمیق صوت دیگری شنیده نشد...
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.