رمان فارسی. محله ی ما شرق شهر قرار داشت و من به همه چیزش عادت کرده بودم. همسایه ها را به چشم عضوی از خانواده می دیدم. هر سال مثل امروز سر نذری ...
رمان فارسی. محله ی ما شرق شهر قرار داشت و من به همه چیزش عادت کرده بودم. همسایه ها را به چشم عضوی از خانواده می دیدم. هر سال مثل امروز سر نذری آش همه به کمک می آمدند. سادات خانم همسایه ی کناری بعد از شهادت پسرش نذر داشت سالروز شهادتش آش بپزد و امروز هم طبق هر سال دیگ آش توی خانه ما که بغل به بغل حیاطش بودیم بار گذاشته شد. مادر برای این که کمکی کرده باشد هر سال دیگ را خانه ی ما بار می گذاشت. خانه ی سادات خانم حیاط کوچکی داشت و به قول خودش” یه قابلمه سوپ هم نمی شه تو حیاط درست کرد چه برسه به یه دیگ بزرگ آش.” البته خانه ی ما هم حیاطش خیلی بزرگ نبود اما به اندازه ی بار گذاشتن دیگ آش و باز هم به قول سادات خانم اندازه ی دیگ آش و همسایه ها و وول زدن بچه ها زیر دست و پا جا داشت. البته از سال قبل که نزدیک بود لگن پر از سبزی آش خرد شده که زحمت کمرشکن این بنده ی حقیر بود چپه شود، امسال دیگر کسی بچه نیاورده بود و به حرف سادات خانم گوش سپرده بودند که جای بچه لای وسایل آش و نذری نیست. امسال هم، همه به کمک آمده بودند. درست مثل باقی مجالس محله. هر وقت مجلسی برای هر کدام از اهالی محله پیش می آمد همه جمع میشدند و یک دستی تکان میدادند تا مجلس خوب پیش برود. از ختنه سوران پسر فخری خانم گرفته تا عقد دختر آقا رضوی و ختم مادر حسن آقا بقال و …
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.