رمان فارسی. <br/>ساعت ۱۱ شب بود، کافه فلورا خلوتیِ پایان شب را انتظار می کشید. سر و صدای دو اتومبیل که پشت سر هم جلوی کافه متوقف شدند، نگا ...
رمان فارسی. <br/>ساعت ۱۱ شب بود، کافه فلورا خلوتیِ پایان شب را انتظار می کشید. سر و صدای دو اتومبیل که پشت سر هم جلوی کافه متوقف شدند، نگاه فلورا نشین ها را به خود گرفت. یَسنا که سینی باقی مانده کیک و فنجان های خالی قهوه را از روی میزی بدون میزبان برمی داشت، نگاه به در ورودی کافه انداخت که با ضرب باز شد. اردلان کیان همراه با دار و دسته اش وارد شدند و به سرعت صندلی های خالی را پر کردند. اردلان نگاه برق دارش را به یسنا داد و با نیشخندی مسخره گفت: بی موقع مزاحم شدیم؟! و رفقای بند کیفش به تأیید جمله اردلان بلند خندیدند. یسنا اغلب شان را می شناخت. آخرهای هفته بیشتر اوقات فلورا پاتوق اردلان و دار و دسته اش می شد...
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.