رمان فارسی. در تمام سطح خیابان قطره هاى به هم پیوستهی باران جریان داشت. آسمان پاییزى از همیشه تیره تر بود. گاه رهگذرى سر در گریبان ف ...
رمان فارسی. در تمام سطح خیابان قطره هاى به هم پیوستهی باران جریان داشت. آسمان پاییزى از همیشه تیره تر بود. گاه رهگذرى سر در گریبان فرو برده، بدون این که به اطراف توجهى داشته باشد به سرعت از خیابان می گذشت. از پشت شیشه هاى بخار گرفتهی مغازه ها هیچ چیز دیده نمی شد. سکوت که هم نوا با همهمه ى قطره هاى باران ترانه اى دلهره آور می سرود، گاه بر اثر سر و صداى خودرویى که با عبورش آب به اطراف می پاشید، می شکست. درهاى بسته ى مغازه هایى که در طول خیابان صف کشیده بودند، ترس را به دل دختر کوچکى می ریختند که با تردید در کنار خیابان قدم برمی داشت. رقص دانه هاى باران روى آسفالت نامنظم کف خیابان دل یاسمن را می لرزاند. او گریه می کرد، از ترس و ناامیدى؛ ترس از این که داشت شب می شد و ناامیدى به این دلیل که هنوز به خانه نرسیده بود ...
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.