ادامه ی رمان مرجان. آسمان خیس بود، اتومبیل شاسی بلند مشکی درست رو به روی گل فروشی متوقف شد … دختری با بارانی و بوت های بلند چرم مشکی، به نرم ...
ادامه ی رمان مرجان. آسمان خیس بود، اتومبیل شاسی بلند مشکی درست رو به روی گل فروشی متوقف شد … دختری با بارانی و بوت های بلند چرم مشکی، به نرمی از اتومبیل پایین آمد … کلاه بارانی اش را روی سر کشید، باران یکدست و ریز می بارید. دختر روی پاشنه چرخید، پیاده رو را از نظر گذراند، کسی نبود … ساعتی خلوت از مشتری بود و با وجود باران خلوت تر. انگار همه مغازه داران آن اطراف ترجیح می دادند باران را از پشت شیشه ببینند، کسی تاب بیرون ایستادن نداشت … دختر با طمأنینه قدم برداشت، از روی جوی آب که حد فاصل خیابان و پیاده رو بود پرید … حالا درست رو به روی ویترین بزرگ و زیبای گل فروشی بود. نگاه به آسمان داد، قطرات باران به صورتش هجوم بردند … ریه ها را پر کرد از هوای خیس … نگاهش دوباره آمد و چسبید به ویترین. سنگ سفت و سنگین اما خوش دست میان انگشت هایش فشرده شد … چند قدم به عقب برداشت، نفس را از حبس آزاد کرد … با آخرین توان سنگ را به سوی ویترین پرتاب کرد. شیشه بزرگ گل فروشی با صدای مهیبی فرو ریخت. برای ثانیه ای سکوت بود و بعد مغازه داران یکی یکی سرک کشیدند و بیرون آمدند.
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.