روزی از روزها، سلطان مسعود با لشکریانش برای گردش و تفریح به دشت و صحرا رفته بود. در میانه ی راه شاه از لشکرش جدا شد تا به تنهایی به گشت و گذا ...
روزی از روزها، سلطان مسعود با لشکریانش برای گردش و تفریح به دشت و صحرا رفته بود. در میانه ی راه شاه از لشکرش جدا شد تا به تنهایی به گشت و گذار بپردازد. مثل باد با اسبش می تاخت و به این طرف و آن طرف می رفت.
همین طور که می رفت، به دریایی رسید. در ساحل دریا، آرام آرام می رفت و به آن دریای بی کران نگاه می کرد. از دور پسر کوچکی را دید که کنار سنگی نشسته بود و داشت ماهی می گرفت. قلابش را در آب انداخته بود و به هیچ کس و هیچ جا توجهی نداشت. سخت مشغول کارش بود. شاه کمی جلوتر رفت و از نزدیک به او نگاه کرد. خیلی غمگین به نظر می رسید. در دنیای خودش بود. حتی متوجه صدای اسب هم نشده بود.
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.