چیزی از بیست سالگی من و همسرم نگذشته بود که به خودمان آمدیم و دیدیم با دو بچه در بغل باید صورتمان را با سیلی سرخ نگه داریم. من صبحها معلم د ...
چیزی از بیست سالگی من و همسرم نگذشته بود که به خودمان آمدیم و دیدیم با دو بچه در بغل باید صورتمان را با سیلی سرخ نگه داریم. من صبحها معلم دبیرستان بودم و بعد از ظهرها کارگر خشکشویی صنعتی همسرم در این زمان بچهها را نگه میداشت و وقتی من میآمدم، میرفت که به شیفتش در قنادی برسد. با مجموع درآمدمان میتوانستیم قسطها و اجارهها را بدهیم. مایحتاج خوراکمان را تهیه کنیم، پوشک بچهها را تأمین کنیم و به زور بتوانیم خرج دوا و درمانهای ادواری یا تعمیرات گهگاهی را در آوریم. گاهی هم خرده پولی اضافه میآمد که با آن کتاب میخریدیم تا بتوانیم در آن وضعیت وانفسا نفسی بکشیم. این خرده پول اضافه اغلب از فروش داستانهای کوتاه من به مجلات مختلف در میآمد. داستانهایی که باید نوشته میشدند و اگر نه چطور زنده میماندیم؟ خوشبختانه، شغل من، لذت من بود. بنابراین، آن داستانها یکی پس از دیگری هجوم میآوردند و من هم خودم را در هجمه هجومشان قرار میدادم. سخت و سریع مینوشتمشان؛ اغلب هم بیش از یک بار بازنویسیشان نمیکردم. آن روزها، مسأله نوشتن برای من، خلق یک اثر ادبی نبود؛ مینوشتم که بتوانم زنده بمانم و زندگی کنم. حتی یک لحظه هم به ذهنم نمیآمد که فکر کنم این داستانها از کجا میآیند یا ساختار یک داستان کوتاه خوب چه فرقی با ساختار یک رمان دارد یا چگونه باید به مقولاتی از قبیل شخصیت پردازی، عقبه داستان و چهارچوب زمانی رسیدگی کرد. همه هم و غمم فقط این بود که داستانها دارند میآیند و من باید به استقبالشان بروم. آن روزها، طوفان قصهها بود. آنچه اینجا میخوانید، تعدادی از همان قصهها هستند. خوبی و بدیشان را نمیدانم، اما میدانم که با نوشتنشان عشق کردهام، نفس کشیدهام و زنده ماندهام. این را هم میدانم که امیدوارم شما هم از خواندنشان لذت ببرید. امیدوارم سرگرمتان کنند. ممنون که هستید. با شما همیشه بیشتر خوش میگذرد. همیشه. - استیو
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.