وقتی داشت در کوچهای که انگار تا ابدیت ادامه داشت به سمت خلیج راه میرفت چشماندازی که از بالکن خانهی سلیمان دیده بود در مقابل چشمانش ج ...
وقتی داشت در کوچهای که انگار تا ابدیت ادامه داشت به سمت خلیج راه میرفت چشماندازی که از بالکن خانهی سلیمان دیده بود در مقابل چشمانش جان گرفت. چیزی که میخواست به شهر بگوید و روی دیوارها بنویسد حالا به ذهنش آمده بود. این هم نظر رسمی و هم شخصیاش بود؛ هم نیت قلبش و هم زبانش:
با خودش گفت: «من در این دنیا رایحه را بیشتر از همه دوست داشتم!»
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.