( داستان ایتالیایی )
بخشی از متن کتاب:
ساعت دیواریِ عجیبی بود و به هیچ ساعتِ دیگری نمیماند. روز تاجگذاریِ پادشاهی را به یادِ او میآورد، ...
( داستان ایتالیایی )
بخشی از متن کتاب:
ساعت دیواریِ عجیبی بود و به هیچ ساعتِ دیگری نمیماند. روز تاجگذاریِ پادشاهی را به یادِ او میآورد، پادشاهی که صورتش مثلِ ریچارد بود... ولی شبها که ساعت تو تاریکی گم میشد صدایش شبیهِ صدای ناقوسِ شومِ کلیسایی بود که برای مُردنِ کسی به کار افتاده باشد.
«تو مستحقِ این مرخصی هستی! خیلی کار کردی و لازمه یه کم استراحت کنی و خوش بگذرونی... ولی منم اگه قرار باشه به تمومِ کارمندام سفرِ نیویورک جایزه بدم، ورشکست میشم! میفهمی که؟»
«البته! رئیس...»
ربع ساعتِ اول که زنگ میزد صدایش به جان آدم دلشوره میانداخت، ربع ساعتِ دوم شوم به نظر میآمد و به ربع ساعتِ بعدی که میرسید آدم را کلافه میکرد و ربع ساعتِ آخر روحها و سایههایی را میدید که سمتش حمله میکردند و در نورِ راهرو کمرنگ میشدند و هر کدام مثل لکهای دود به هوا میرفتند.
«فقط به تو این فرصتِ استثنایی رو دادم! جو!...چه کارایی که واسه تو نمیکنم!»
«ممنونم... رئیس!»
نفسش را نگه میداشت و از زیرِ ملافه رختخوابش رشته نوری را که سایهها را در خودش حل میکرد میپایید... بعد لرز به تنش میاُفتاد و در رؤیا به سمتِ اتاقی که ریچارد داخلش خوابیده بود پر میکشید.
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.