رمان فارسی. از متن کتاب: آن روزها عاشق دختری شده بودم که وقتی به کلیسا می آمد، روسری سرخی سرش می کرد و ساعت ها به ناقوس کلیسا خیره می ماند. یک ...
رمان فارسی. از متن کتاب: آن روزها عاشق دختری شده بودم که وقتی به کلیسا می آمد، روسری سرخی سرش می کرد و ساعت ها به ناقوس کلیسا خیره می ماند. یک روز که جلوی در چاپخانه و کنار یادمان شهدای ارمنستان ایستاده بودم، به من گفت: "تو مگه کاری نداری که روپوش چاپخونه کلیسا را تنت می کنی و کنار این یادمان مقدس می ایستی و بر و بر مردم را نگاه می کنی؟" دستکش هایم را که از بس با آن ها حروف سربی را جابجا کرده بودم، جای پنجه هایش سیاه شده بود و شکل قشنگی نداشت را درآوردم. دستم را به سمتش دراز کردم و گفتم: "من هراچم، اسم شما چیه خانوم؟"
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.