رمان فارسی.
ستار توانم را بیش تر کرد، آن وقت که فریاد زد:
برکه، بدو! در رو! جون ستار بدو!
مرا به جان خودش قسم داده بود، جانی که جانم را برایش ...
رمان فارسی.
ستار توانم را بیش تر کرد، آن وقت که فریاد زد:
برکه، بدو! در رو! جون ستار بدو!
مرا به جان خودش قسم داده بود، جانی که جانم را برایش می دادم؛ اما مگر می شد او را آن جا جا گذاشت و رفت؟! مگر می شد او را با آن دیو صفتان رها کرد و رفت؟! نمی دانم می شد یا نه، اما بی اختیار و از روی ترس تنها می دویدم و می دویدم و آن زمین ناهموار و پر از سنگ و خار و خس و خاشاک، مانع از قدرتم می شد و انرژی ام را به تحلیل می برد. وقتی پایم به سنگی گیر کرد و زمین خوردم، شکست را پذیرفتم؛ خوب می دانستم تمام خواهم شد ...
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.