داستان دری برای نوجوانان، با کاغذ گلاسه و تصاویر رنگی. من میروم. شاید منظور خدا از حرکت و برکت نماز شکرانه خواندن برای باران نباشد. میرو ...
داستان دری برای نوجوانان، با کاغذ گلاسه و تصاویر رنگی. من میروم. شاید منظور خدا از حرکت و برکت نماز شکرانه خواندن برای باران نباشد. میروم باران بیاورم. میروم بر فراز کوهها. ابرها را میآورم و روی آسمان ده گلمیخ میکنم. دیگر نمیخواهم مسوول مرگ جو بتههای نورس باشم و تشنگی سبزهها. من میروم ابرها را بیاورم و بند شان کنم. تا دل تنگ شوند و ببارند. تا زمین سیراب شود. سبزهها برویند. گاوها دوباره بخندند و خرها بچرند و بدمستی کنند. من میروم باران بیاورم. آتوسا، نخستین کودکی بود که میخواست ده را برای آوردن باران ترک کند. مردان فراوانی این راه بی برگشت را رفته بودند. ده لبریز افسانه بود. کسی میگفت که مردان برنگشته را تندُر خورده است. کسی میپنداشت که ابرهای سیاه آنها را خوردهاند و خون ایشان است که پوست آنها را سیاه کرده است. کسانی هم فکر میکردند که شاید جادوگری آنها را به بند آورده باشد. آنها را به درخت خار تبدیل کرده باشد و دور خانهاش نشانده باشد. آتوسا با آن که میان را با همت و سرسپردگی بسته بود، نمیتوانست آن افسانهها را به سادگی فراموش کند. مگر ارادهٔ استوار و همت بلندش قوت دلش میشد و پایش را مجال راه رفتن میبخشید. سفر را با بیم و هیجان آغاز کرد ...
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.