پدر و مادرم مردند بدون این که لبخند مرا ببینند. آن زمان دیگر نوجوان بودم یادم میاید مادرم در حالی که در بستر مرگ بود به من التماس میکرد لبخن ...
پدر و مادرم مردند بدون این که لبخند مرا ببینند. آن زمان دیگر نوجوان بودم یادم میاید مادرم در حالی که در بستر مرگ بود به من التماس میکرد لبخند بزنم نفسهای آخرش را میکشید و میگفت بذار لبخندت رو ببینم این آخرین خواسته ایه که توی زندگیم دارم لحظه اصلا نمیتوانستم لبخند بزنم. درست است. اصلا سعی نکردم چون در آن وضعیت اصلا نمی توانستم بخندم من فهمیده بودم این قراری که خودم گذاشته ام کار غیر ممکنی است. آرزو داشتم بتوانم در آن موقعیت خنده را از یکی از همسایه ها قرض بگیرم دلم میخواست میتوانستم بروم جلوی خانه کسی در بزنم و وقتی در را باز کرد و لبخند زد. لبخند را از چهره اش بکنم و روی صورت خودم بچسبانم و پیش مادرم برگردم.
این کتاب نامزد نهایی من بوکر سال ۲۰۱۹ بوده است.
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.