دانههای درشت عرق روی پوستش میدویدند. دستهایش دیوانهوار به دنبال رشتهی نخودهای زیر بالش میگشتند. به ساعت روی میز نگاه کرد. سه و یا ...
دانههای درشت عرق روی پوستش میدویدند. دستهایش دیوانهوار به دنبال رشتهی نخودهای زیر بالش میگشتند. به ساعت روی میز نگاه کرد. سه و یازده دقیقه، مثل هر شب. میدانست که دیگر خوابش نمیبرد. باید به آب پناه میبرد. باید پاک میشد. باید پاک میکرد بدنش را، روحش را و فکرش را، از دانههای درشت وحشت.
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.