رمان فارسی. محمدعلی همانطور که با سوت خواننده را همراهی میکرد و سرش را روی گردنش به آرامی تکان میداد، هر از گاهی هم یک مرتبه و ...
رمان فارسی. محمدعلی همانطور که با سوت خواننده را همراهی میکرد و سرش را روی گردنش به آرامی تکان میداد، هر از گاهی هم یک مرتبه و ناگهانی سرش را میچرخاند و از روی تفضل و لطف، نگاهی به ماشینهای اطرافش میانداخت و گوشه چشمی حواله کسی میکرد! انگار خداوندگاری است که یک نگاهش میتواند زندگی بنده ای را زیر و رو کند! کمی آن طرفتر از او، آرمان با بیقیدی به صندلی ماشین لم داده بود و زانوهایش را به کنسول جلوی فرمان تکیه داده و گوشی موبایل را جلوی دهنش گرفته بود و داشت همان جفنگیات سریالی را با آن لحن چندشآور همیشگیاش تکرار میکرد: «تو که از همه خوشگلتر شده بودی بِیبی! آخه این حرفها چیه که میزنی! دلم رو شکستیها ...
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.