زیرِ نظر گرفتن و مشاهدة انسانها برایم بسیار لذتبخش است. زمانیکه از شلوغیهای زندگی روزمره فاصله گرفتهای و مانند موجودی فضای ...
زیرِ نظر گرفتن و مشاهدة انسانها برایم بسیار لذتبخش است. زمانیکه از شلوغیهای زندگی روزمره فاصله گرفتهای و مانند موجودی فضایی که اولینبار است نوع جدیدی از موجودات را مورد مشاهده قرار داده است به انسانها نگاه میکنی، از رفتار آنها چیزهای زیادی را میآموزی. اکنون که این سطرها را مینویسم، در پارک بوتانیک هستم که در چانکای آنکارا قرار دارد. پیش از نوشتن، مثل همیشه مدتی را به تماشای انسانها پرداختم. زوجی جوان در کالسکهای نوزاد تازهمتولدشدهشان را که فکر کنم چند ماهی بیشتر از تولدش نمیگذرد، در پارک میگردانند. مادر کمی مضطرب است، اما پدر آرامتر قدم برمیدارد و آسودهتر به نظر میرسد. کمی آنطرفتر، جوانانی هستند که صدای بلندشان هرچند خیلی آزاردهنده نیست، به گوش میرسد که روی صندلیهای تاشویی که برای کمپ با خود آوردهاند، نشستهاند و به گفتوگویی پر از قهقهه مشغولاند. بعد با صحنهای که در آنکارا بسیار نادر است، مواجه شدم؛ زوج حدوداً هفتادسالهای که دستدردست هم با لذت در حال صحبت کردن با یکدیگر هستند.
ممکن است کنجکاو بشوی بدانی که یک روانشناس بین جلسات درمانی خود وقتی برای استراحت به پارک میرود، چرا انسانها را زیرنظر میگیرد و غرق تماشای آنان میشود. انسانهای زیادی از من میپرسند که گوش سپردن به مسائل انسانها باعث تأثیرات منفی بر روان خود من میشود یا نه؟ باید بگویم تماشای انسانها در اوقات فراغتم یکی از فعالیتهایی است که باعث آرامش من میشود. خیال میکنم این هم بهنوعی بیماری شغلی باشد. به نظر من، وقتی هرچیزی را با دقت زیادی مورد مشاهده قرار بدهیم، دربارة زندگی و دنیا اطلاعات بسیاری بهدست میآوریم. زمانیکه انسانها را مورد مشاهده قرار میدهم، دربارة خودم، جامعه و دنیا ایدههای جدیدی به ذهنم میرسند. راز مهم این کار در این است که بتوانی به مسئله از بیرون نگاه کنی. انسانها بهندرت میتوانند از بیرون به خودشان نگاه کنند. این مهارتی است که بهسختی میتوان آن را آموخت، اما فکر میکنم میتوانی نظر دیگران را دربارة خودت بپرسی.
برای فهم انسانها هرقدر به آنها نزدیک شوی، همهچیز برایت پیچیده میشود و هرقدر از آنها دور شوی، همهچیز در نظرت سادهتر میشود؛ برای مثال، وقتی بسیار نزدیک شده و حتی تکانشهای کوچک احساسی او را هم حس میکنی، پی به حسادتی میبری که زیر این رفتارها پنهان است، یا به رؤیاهایی که بر باد رفتهاند، احساساتی چون نگرانی وجود دارند. وقتی از دور نگاه میکنی، موجودی را میبینی که میخواهد زنده بماند و نسلش ادامه یابد. هردو دیدگاه برای شناختن و فهم انسان بسیار بااهمیت هستند. زمانیکه تلاش میکنیم انسانهایی را که با آنها رابطة احساسی نداریم، بفهمیم، فاصلهمان از آنها را بهخوبی تعیین میکنیم، به آنها بهصورت سوژه نگاه میکنیم و دربارهشان به نتیجهگیریهای درستی میرسیم. نقطة کلیدی، تعیین درست فاصلهمان از آنها است. انسان گاهی منشأ مشکلاتش هرقدر هم پیش چشمانش باشد، ممکن است متوجه نشود؛ چون بهقدری از نزدیک به خود نگاه میکند که در درون احساسات خود غرق میشود. با تجربة پانزدهساله در حوزة کاریام، متوجه شدم آن چیزی که انسانها در اولین جلسة رواندرمانی از آن بهعنوان منشأ مشکلاتشان یاد میکنند، غالباً صحیح نیست. هرقدر که انسان به خودش نزدیک میشود، بهخصوص در مواقع سختی، یا تماماً خودش را مقصر میداند یا دیگران را، اما بهندرت تقصیر در یک جبهه قرار میگیرد. در اساسِ آن هم، قالبهای فکری و رفتاری خودمان سهیم هستند. گاهی هرکاری هم بکنیم، از کنترل ما خارج است. این دنیای بیرون از ما است که تعیینکنندة تجربیاتی است که در زندگی به آنها برمیخوریم. باز هم همانطورکه کمی قبل به آن اشاره کردم، از منظری بسیار نزدیک به مسائل خود نگاه کردن، نهتنها باعث حل شدن آنها نخواهد شد، بلکه رفتهرفته به ایجاد تأثیراتی منفی منجر خواهد داد.
میخواهم با ذکر مثالی این وضعیت را برایت روشنتر کنم: در فصل سرما با تیشرتی بسیار نازک بیرون هستی. هوا یخبندان نیست که هست، کمی بعد بارش برف هم شروع میشود. با هر ذرة وجودت سرما را حس کرده و شروع به لرزیدن میکنی. اگر اعضای بدنت زبان داشتند، فریاد میزدند: «سردمان است!» وقتی در چنین شرایطی هستی، برای اینکه از این سرما خلاص بشوی، شروع به خوردن داروهای مختلف میکنی. تلاش میکنی ذهنت را روی این متمرکز کنی که: «نباید سردت بشود!» مدام با گفتن این جمله به خودت تذکر میدهی. در ذهنت فصلهای گرم و کشورهایی را که در مناطق گرمسیر هستند، تداعی میکنی. گاهی این روشها کاربردی هم هستند، اما بعد از مدتی باز سردت میشود. این بار از خودت عصبانی میشوی که: «چقدر انسانی ناتوان هستم! احمق، هنوز هم سردت است!» شاید هم به دنیا خشمگین بشوی و بگویی: «این سرما از کجا آمد؟ مدار دنیا هم بههم ریخته، دولت هم هیچکاری برای حل این مسئله نمیکند، خسته شدم از زندگی در این کشور!» اما هیچکدام از اینها باعث تغییر نتیجه نمیشوند. هرقدر که میگذرد، احساس سرمای بیشتری میکنی. حال آنکه احساس سرما فقط دارد به تو یک هشدار میدهد: «سردت است، یا به فضای گرمی برو یا لباسی ضخیم بر تن کن!» هشداری که میخواهد از تو حفاظت کند، اما ما چیزی را که آن هشدار در پی بیان آن است، نمیفهمیم و توجهمان به نقاطی کاملاً متفاوت معطوف میشود.
درواقع، سختیها و موانعی هم که زودبهزود بر سر راه انسانها قرار میگیرند، در پی دادن پیامی به آنها هستند. فرض کنیم در کنار نامزد خود بهشدت احساس اضطراب میکنی. نمیتوانی احساس آسودگی کنی و این را به اشتباهات خودت گره میزنی. مدام تلاش میکنی تا خانواده و کسانی را که دوستشان داری، راضی کنی، اما متوجه میشوی که آنها حتی احترامی برایت قائل نیستند؛ بنابراین، دست به فداکاری بیشتری میزنی. در حوزهای میخواهی موفق بشوی؛ بهرغم تمام تلاشی که در این مسیر میکنی، نتیجهای نمیگیری. بعد به کل جامعه و سیستم خشمگین میشوی. این مثالهایی که آوردم، متفاوت از وضع انسانی است که سردش شده و مدام به خود یادآور میشود: «نباید سردت بشود.» در این میان ممکن است رفتارهایی که برای رسیدن به راهحل از خود بروز میدهی، مناسب باشند. درست و مناسب بودن یک روش، به معنای کاربردی بودن آن نیست. انسانهای زیادی با بهکار بستن روشهای مناسب اما ناکارآمد همچنان با مشکلاتشان دستبهگریبان هستند.
از دلایل چنین وضعیتی این است که در زندگی متوجه نیستیم که چهکاری را برای چه منظوری انجام میدهیم. به خودمان بسیار نزدیک میشویم و پیامهایی را که بدن و روحمان به ما میدهند، درست معنا نمیکنیم. در این کتاب به تو خواهم گفت که از چه مسافتی به خودت نگاه کنی و سرنخهایی عملی را با تو به اشتراک خواهم گذاشت. چیزی که از تو میخواهم، این است که مدتی از کشمکش درونیات دوری کنی و همانطورکه من انسانها را در پارک زیرنظر میگیرم، تو هم نظارهگر خودت باشی. کشمکش و آشفتگی درونیات، تو را بسیار خسته و مشوش میکند. این مسئله باعث دور شدن تو از راهحل میشود. اینگونه بیندیش: انگار دو نسخه از تو وجود دارد؛ یکی از این دو به رفتارهای خود در طی این سالها همانطور ادامه میدهد، دیگری به همراه من رفتارهای او را مورد مشاهده قرار میدهد. زمانیکه تو هم مانند یک روانشناس خودت را از بیرون مشاهده کنی، متوجه دلایل ریشهای که جلوی چشمانت قرار داشتند، خواهی شد و با خود خواهی گفت: «چطور اینهمه مدت متوجهشان نبودهام؟!» تغییر دادن خود روندی بسیار طولانی است و اصلاً آسان نیست. زمانیکه مراجعی با این ذهنیت نزد من میآید که میخواهد خود را بهکلی تغییر بدهد، دلم میگیرد، چرا که تغییر کلی امکانپذیر نیست. هزاران تکه وجود دارند که تعیینکنندة وضعیت و شخصیت کنونی ما هستند. ویژگیهای مزاجی ناشی از ساختار ژنتیکی ما، تأثیرات تجربیات گذشتهمان و ساختار خانوادگیمان از مهمترین تکهها هستند. انتظار تغییر کامل این ساختار، نهتنها انتظاری نابهجا بلکه مانند زهری خطرناک است، چرا که افرادی که دنبال تغییرات اساسی و بزرگ هستند، با تغییرات کوچکی که ایجاد میشوند، راضی نخواهند شد و چون تغییرات بزرگ ایجاد نخواهند شد، در همانجایی که هستند، همچنان آسیب خواهند دید.
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.