رمان عربی.
آن شب در اتاقی که مال من و طلا و زینب بود، تنها بودم. به خورشید نگاه کردم که در حال طلوع بود. خورشید داشت بقیه لباس قرمزش را روی ت ...
رمان عربی.
آن شب در اتاقی که مال من و طلا و زینب بود، تنها بودم. به خورشید نگاه کردم که در حال طلوع بود. خورشید داشت بقیه لباس قرمزش را روی تپه ها جا می گذاشت. این منظره را دوست داشتم. همیشه دوست داشتم شهرها و خانه هایی در تخیلم بسازم و آن ها را با هر چه دوست دارم پر کنم، و هر چیزی که می خواستم می کشتم. می خواستم شهری بسازم که فقط مال من باشد و اشغالگران در آن سهمی نداشته باشند...
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.