ناگهان صدای بسیونی سنگ قطع شد و سرش را پایین انداخت اشکی از پشت عینک نه استکانی اش چکید و بی درنگ تن فرتونش لرزید و سخت گریه کرد. سکوتی در ا ...
ناگهان صدای بسیونی سنگ قطع شد و سرش را پایین انداخت اشکی از پشت عینک نه استکانی اش چکید و بی درنگ تن فرتونش لرزید و سخت گریه کرد. سکوتی در اتاق حاکم شد. شیخ علی سحاب که شور گرفته بود. بلند شد و با صدای کلفتش فریاد زد
رهبر فقط مصطفی نجاس
مردم پشت سرش تکرار کردند جناب کامل که انگار فهمیده بود حاضرین از شلوغی گرما تشویق و شعار خسته شده اند. به سمت میکروفون رفت و از آنها تشکر کرد. فاتحه ای برای روح رهبر خواندند. سپس جلوی در ایستاد و آنها را بدرقه کرد. دو بزرگ حزب و بعضی از حاضرین رفتند اما اکثریت در اتاق ماندند. قبلا هم در مراسیمهای زهار حاضر شده بودند و روندش را می دانستند پس کنار جایگاه و روبه روی در کوچک جمع شدند دیری نپایید که در باز شد و خدمتکار پیر که لباس سیاه به تن داشت ظاهر شد سینی بزرگی به دست داشت. داخلش مقدار زیادی ساندویچ بود که با نانهای محلی درست شده و با گوشت آب پز پر شده بود. ناسینی از ورودی در دیده شد. جمعیت وحشیانه به آن حمله کرد مستخدم ساندویچ ها را به سمت شان برت می کرد. در چشم به هم زدنی جنگ سختی در گرفت. دست ها بود که ساندویچ های گوشت را میقایید صداها بالا رفت و به سرعت تبدیل به جیغ و داد و فحش های رکیک شد. جناب کامل الزهار بالای جایگاه ایستاده بود و مردم گلاویز را تماشا میکرد آرام بود و حرفی نمیزد تا اینکه معرکه جمع و هر کس با غنیمتی پراکنده شد. کم کم اتاق خالی شد.. انگاه جناب کامل برخاست و در را بست.
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.