دلقک: وقت بلندشدن است، جناب عثمان. دلقک لبه ی ملحفه را رها می کند، شمع را فوت می کند، ردای طلایی ئی را از کف اتاق بر می دارد و آن را به دقت کنا ...
دلقک: وقت بلندشدن است، جناب عثمان. دلقک لبه ی ملحفه را رها می کند، شمع را فوت می کند، ردای طلایی ئی را از کف اتاق بر می دارد و آن را به دقت کنار آیینه می آویزد. مرد که عثمان خوانده شده از لب ملحفه به بیرون نگاه می کند. عثمان: گفتم پنجره ها رو ببند. دارم از سرما می میرم. دلقک یک جفت دم پایی طلایی کنار تخت می گذارد. دلقک: امروز روز اول بهار ئه. عثمان: یاوه می گی. بگو چلّه ی زمستان ئه. حالا پنجره ها رو ببند. مطمئن ام الآن ئه که برف بباره.
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.